شما وقتی در دنیای باشید که موافقانتان بیشتر از مخالفانتان باشد و همه برای تایید حرفهایتان سرشان را به نشانه ی بلی من هم روشن فکر هستم تکان دهند بسیار آرمان گرا خواهید بود و واقعیت را پشت آرمان هایتان به زور هم که شده پنهان خواهید کرد , ولی وقتی در موقعیتی قرار میگیرید که مجبور به ماندن در آن وضعیت می شوید آرام آرام شعارهایتان کمرنگ می شوند. ابتدا سعی میکنید به خاطر غرورتان اصرار کنید که آرمانهایتان خوب هستند یا بهتر بگویم واقعی هستند , اما کمی میگذرد شما در آن جمع غرورتان کنار میگذارید و گوشهایتان را تازه باز میکنید و تازه اجازه میدهید افکاری که قشر پایین تر از شما دارند به مغزتان راه پیدا کند.بعد میفهمید که نــــه آنطور هم که شما فکر میکردید یا حداقل می خواستید که فکر کنید نیست.میفهمید که برای بقا باید واقع بین تر بود , باید چشمهایتان را حتی اگر هزینه اش کور شدن باشد بازنگاه دارید تا ببینید که همیشه نمی شود ضد جنگ , روشن فکر , فمنیست , ضد نژادپرستی , خواستارسوسیالیسم باشید. همه این ها باهم شما را می ترکاند , جامعه شما را پس میزند , مسخره میکند , به شما اجازه نان خوردن نمیدهد. همیشه نمی شود به همسرتان آزادی بدهید همیشه نمی شود به نژاد ها ضعیف جامعه احترام بگذارید , همیشه نمی شود دنبال برابری بود نـــــه نمی شود , حداقل همیشه نمیشود اینجا نمیشود با این مردم نمی شود با این حکومت با این خانواده ها نمیشود.
نمیخواهم عدای آدم پیشانی چروک برداشته ها را در بیاورم نه , فقط می خواهم بگویم سربازی مرا از آرمانهایم دور و به واقعیت ها نزدیک کرد.مجبورم کرد به قشر بی سواد زیر خط فقر در حاله دست وپا زدن نزدیک شوم و درک کنم که کبود های او ریشه نه در ذاتش بلکه در محیط جامعه ی کوچکی در آن زندگی میکند دارد و بفهمم که با این محیط ها و کمبود ها به جایی نمیشود رسید.
محکوم به قبول کردن واقعیت هستیم مگر اینکه بخواهیم در آرمانهایمان غرق شویم
پ.ن:مطرح کردن این تغییر در من به نظر خودم شهامت زیادی می خواست,خوشحال میشم اگه نظر هاتون رو بشنوم این نه شاید آخرین بار , مطمئنن اولین بارکه ازتون میخوام نظر بگذارید واسم
محمدرضا